پيپ پدر بزرگ

  امشب شب تولدم است. امسال درست می شوم همسن پدربزرگ توی عکس که روی دیوار زیر یک مجسمه ایستاده ،لباسش از سنگینی مدالها و غبار سالیان به یکطرف کج شده .عکس با ابروهای پرپشت بهم پیوسته ،چشمهای درشت،سبیلهای بلندو پیپ روشنی که اگر نزدیک بودی میتوانستی بوی عطر آن را بشنوی ،هیچ شباهتی به پدر بزرگ با آن قیافه آرام و مظلوم با سبیلهای کوتاه شده نداشت. تنها چیزی که آنها را به هم شبیه میکرد وقتی بود که او عصبانی میشد. آنموقع میتوانستی در عمق چشمهای پیرو غبار گرفته اش درست همان نگاه نافذ را که  لرزه بر اندام بیننده می انداخت ببینی. من بخاطر همین نگاهش بود که دوستش داشتم و هنگامی که با او بیرون میرفتم احساس امنیت وقدرت میکردم واین احساسی بود که فقط وقتی با پدر بزرگ بودم داشتم.
توی بچه ها با من که کوچکتر بودم خیلی خوب بود.حرف می زد،بازی میکردو میگذاشت روی پشتش سوار شوم و اسب سواری کنم. بعدها مادرم گفت توتنها بچه ای بودی که پدر بزرگ اجازه داده رو پشتش سوار شوی . مادرم همیشه وسایل شخصی پدر بزرگ را با اجازه خودش تمیز میکرد. اما به جعبه پیپ هیچ کاری نداشت. بزرگتر که شدم ،پدربزرگ اجازه دادپیپش را تمیز کنم. این برای من امتیاز بزرگی بود. چون تاآن موقع هیچ کس به پیپ پدربزرگ دست نزده بود.
جعبه پیپ را باز میکنم. به زن و مردی که سالهاست بدون هیچ آتشی در آرامش زندگی میکنندخیره می شوم. هنوز مقداری توتون توی جعبه هست،آنها را توی پیپ میگذارم وبا انگشت فشارمیدهدم.کبریت را میکشم. شعله های آن با نفسهای مکرر بطرف توتونها منحرف میشودولحظه ای بعد غلظت و طعم توتون رادر دهانم حس میکنم . چیزی غیر از دود به درونم وارد میشود. عطر شکلاتی فضا راآکنده میکند. دودرا که بیرون میدهم برای لحظه ای همه جا در غبار غلیظی فرو می رود طوری که هیچ چیز دیده نمی شود.
صداهایی میشنوم .دود را کنار میزنم. درختان و محیط اطرافم در حال سوختن هستند. چند سرباز عده ای را به درخت میبندندومیروند آتش هر لحظه به آنها نزدیکتر میشود،میخواهند فرار کنند هرچه تلاش میکنندنمیتوانند خودرا باز کنند. دهان را به قصد فریاد زدن رو به آسمان باز میکنند.ناگهان تمامی بدنشان جزیی از درخت می شود مثل اینکه نقش انسانی را برروی درخت کنده باشند. آتش به آنها میرسد واز ریشه و پاها شروع به سوختن می کنند. از چشمهای چوبی دانه های اشک سرازیر میشود. تا اینکه کاملا میسوزند. در آن دود و دم بوی چوب سوخته که با عطر شکلاتی درهم آمیخته شده ،زن ومردی را با چهره های آشنا میبینم که فریاد میزنند و سربازانی به زور آنها را از آنجا دور میکنند. زن برسروتن خود مشت می کوبد،مرد دادمی زندو کمک می خواهد.آتش لحظه به لحظه حریص تر و وحشی تر می شود. از شدت دود وغبار به سرفه می افتم .تازه متوجه سنگینی مدالهای روی پیراهنم میشوم. در یک لحظه زن خود را از دست سربازان رها میکندوبه آتش نزدیکتر میشود حالا می توانم صدای فریادش را بشنوم:‹‹آتش ،بچه ام توی آتش داره میسوزه کمک کنید،توروخدا ››سربازها او را ار آنجا دور می کنند.
احساس خستگی و سنگینی مدالها مرا بسوی کنده درختی کشاند وقتی نشستم انگار سالها ایستاده بودم . هوا گرم نبود نسیم خنکی می وزید. کم کم گرم می شدم و این گرما آرام آرام از پاهایم به بالا منتقل می شد تمام بدنم را گرمای مطبوعی فرا گرفت. فقط صدای گریه زنی در گوشم بود.…صدای گریه زنی از دور دست.

منبع : سایت کافه ریویو


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: پیپ و ملحقات
برچسب‌ها: پیپ, پیپ کشیدن, پیپ پدربزرگ ,جعبه پیپ

تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | 12:58 | نویسنده : pasargadtabac |